اواسط هفته 22 و خداروشکر شروع ماه 6
سلام به روی ماه نی نی کوچولوی نازمون
دیروز جمعه بود از قبل هم گفتم قراره بریم بله برون برای عمو حمید و عاطفه دختر خاله من. رفتیم و مراسم برگزار شد. قرار شد روز عید غدیر هم روز عقدشون باشه. شب هم مامانی و بابایی اومدن خونه. خوابیدیم ساعت ٧ صبح بیدار شدم هنوز چشمامو باز نکرده طبق عادت خودمو کشیدم که یه دفعه پشت پام گرفت . از درد زیاد فقط داشتم آروم ناله میکردم که بابایی نترسه و بیدار بشه. ولی نمیتونستم تحمل کنم ماساژ میدادم بعد چند دقیقه درد کم شد وپام شل شد .گفتم یک کم بخوابم که تا دراز کشیدم بازم پام دردش شروع شد ولی دیگه نشد تحمل کنم با گریه بابایی رو صدا زدم اونم ازترس پرید گفت چی شد گفتم پام گرفته ماساژداد تا بازم بعد چند دقیقه آروم شد. خیلی بابایی رو ترسوندم با اینکه نمیخواستم. ولی دردشو نمیتونستم تحمل کنم. همش به تو فکر میکردم که این صدای مامانی تورو هم حتما ترسونده. تا الان که عصر هست نمیتونم درست راه برم. ولی خوب از اون دردبهتره. خدا کنه دیگه پیش نیاد.
امروز با هم 5 ماه رو پشت سر گذاشتیم و وارد ماه 6 شدیم. هووووووررررررررررررررررراااااااااااااااااااااا
خداروشکر که این 5 ماه با همه استرساش خوب گذشت. فقط 4 ماه دیگه مونده بیای تو بغلمون. البته یک کم زودتر میای چون میخوام سزارین بشم.