هفته 24
امروز پنج شنبه ٢٣ شهریور ٩١ هست و من کم و بیش با مامانم و مونیکا جونم مشغول خریدای پسر گلم هستیم. خیلی خرید کردیم ولی هنوزم مونده. تو این چند شب هم که اصلا نزاشتی خوب بخوابم همش بیداری ورجه وورجه میکنی. دکتر هم رفتم برای چکاب ماهیانه که گفت همه چی خوبه و ١٨ مهر برم دوباره . چون زیاد سونو رفتم گفت بهتره فعلا نرم. سونو سه بعدی هم که اصلا. مسافرتم مامانی و نی نی نمیتونن برن. البته هر دکتری یه نظری داره ولی دکتر شیخی گفت بیشتر حوادث برای مامان و نی نی هست بهتره نریم. منم گوش میکنم. دلم برای بابایی خیلی میسوزه. خیلی وقته همش کار کرده نیاز به استراحت داره. قبول نمیکرد ولی اصرار کردم بره با مامانی و بابایی خودش پیش مامان بزرگش. امیدوارم بره و به هادی جونم خوش بگذره. هر چند دلم خیلی براش تنگ میشه.البته باید صبر کنه تا مامانی بابایی من برن شمال و بیان بعد ما بریم پیش اونا تا بره و برگرده.منم با مونیکا و مامانی خودم میریم خرید و تفریح تا این روزای آخر شهریورم بگذره و کم کم ماه ٦ رو پشت سر بزاریم .تازگیها تا میشینم پشت ماشین بدجوری تکون میخوری همش حواسمو پرت میکنی. مونیکا جون میگه ددر رو دوست داری خوشحالی که میری بیرون. بابایی میگه شاید جات بده اذیت میشی. قربون اون لگد های محکمت بشم که شده سرگرمی شب و روزم.