آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

آرتین کوچولوی مامانی و بابایی

انتظار های آخر

سلام آریان گلم!   تو این دو سه هفته هر کاری کردم عکسای سیسمونی رو بزارم چون حجمش زیاد بود نشد. ایشالا میزارمشون. هر هفته سه شنبه ها روز خوبی بوده چون هم یک هفته دیگه تموم میشده هم پیش دکتر میرفتیم. خداروشکر همه چی خوبه و تو سونو قدت که خیلی بلند بود و موهای خوشگل و پرتو دیدم. هر بارم میریم دکتر خانم دکتر میگه چه قد بلندی داره این پسر کوچولو. معاینه که میکنه با پاهای کوچولوت محکم میزنی به دست خانم دکتر که باعث خندمون میشی. شیطونم که هستی. دیگه چیزی نمونده 10 دی قرار شد ساعت 8 صبح بیمارستان باشیم تا دیگه بیای پیشمون. اول دوست داشتم 5 دی تولد مسیح بغلت کنم ولی خانم دکتر گفت اگه 10 دی باشه بهتره ریه هاتم کاملتر میشه. همه دارن انتظ...
1 دی 1391

من و آریان در هفته 34 و حرفای دلم برای خانوادم

  سلام آریان کوچولوی قشنگم   امروز ٢ آذر ٩١ هست.و در هفته ٣٤ هستی عزیزکم. چند روز پیش رفتم دکتر . خداروشکر همه چی خوب بود. دو هفته دیگه باید برم پیش دکتر. دیگه آخراشه عزیزم. از هفته ٢٥ به بعد خیلی تند داره میگذره. باورم نمیشه حدود ٥ هفته دیگه میای بغلمون. من همش تورو تصور میکنم چه شکلی هستی. هی نی نی هارو به بابایی نشون میدم میگم فکر کنم این شکلی باشه. مونیکا و مامانی منم همش تورو تصور میکنن میگن خیلی خوشگل میشی. از هفته ١٤ که تکوناتو واضح حس کردم هر روز و هر هفته محکمتر تکون خوردی. از وقتی سرت چرخیده که دیگه دلمو فشار بیشتری میاری. گاهی طوری تکون میخوری که دل مامانی یه ور میشه. هر جا میرم همش دلمو نگاه میکنم. هر وقتم باه...
2 آذر 1391

انتخاب اسم پسر گلم

امروز ١٧ آبان هست و دیروز پیش دکتر بودم که سونو رو دید گفت همه چی خوبه. خداروشکر پسر گلم حسابی تپلو شده. کلی هم داری تو دل مامانی شیطونی میکنی. سرتم چرخیده رفته پایین و داری آماده میشی بیای پیشمون. من بیشتر به سمت چپ میخوابم ولی وقتی خسته میشم تا برمیگردم سمت راست اینقدر سرتو تکون میدی که دلم نمیاد اذیت بشی برمیگردم به همون سمت چپ. خیلی وروجک شدی مامانی. بعد این همه مدت بالاخره اسمتو انتخاب کردیم اگه پشیمون نشیم . دیگه با اسم جدیدت با هات صحبت میکنم پسر گلم.امیدوارم از اسمت خوشت بیاد . معنی اسمتم پسر آریایی هست.                     آریا...
17 آبان 1391

بدون عنوان

سلام پسر طلای من امروز ٦ آبان هست و با حساب خودم ٢٩ هفته و ٤ روزه هستی عزیزم. ولی دوروز پیش رفتم سونو و گفتن شما اندازهات به ٣٠ هفته میخوره یعنی ماه ٧ رو با عجله پشت سر گذاشتی پسر گلم. ماشاءالله تپلو شدی. تو اینترنت خوندم باید هفته ٣٠ وزنت ١١٠٠ باشه ولی وزنت ١٥٥٠ بود. تاریخ زایمان هم ٢٠ دی بود که این بار تغییر کرد و شد ١٢ دی. منم که میخوام سزارین بشم و زودتر ببینمت احتمالا یک هفته زودتر میشه. ولی بازم با هم باید صبر کنیم. منکه وقتی بیای فکر کنم دلم برای این تکونای قشنگت تنگ بشه. دکتر گفت چرخیدی و سرت پایینه. ولی سرت تو پهلوی راستمه. مامانی تا به پهلوی راست میخوابه هی سرتو تکون میدی دیگه دلم نمیاد اذیت بشی همش به پهلوی چپ میخوابم. هفته...
6 آبان 1391

هفته 24

امروز پنج شنبه ٢٣ شهریور ٩١ هست و من کم و بیش با مامانم و مونیکا جونم مشغول خریدای پسر گلم هستیم. خیلی خرید کردیم ولی هنوزم مونده. تو این چند شب هم که اصلا نزاشتی خوب بخوابم همش بیداری ورجه وورجه میکنی. دکتر هم رفتم برای چکاب ماهیانه که گفت همه چی خوبه و ١٨ مهر برم دوباره . چون زیاد سونو رفتم گفت بهتره فعلا نرم. سونو سه بعدی هم که اصلا. مسافرتم مامانی و نی نی نمیتونن برن. البته هر دکتری یه نظری داره ولی دکتر شیخی گفت بیشتر حوادث برای مامان و نی نی هست بهتره نریم. منم گوش میکنم. دلم برای بابایی خیلی میسوزه. خیلی وقته همش کار کرده نیاز به استراحت داره. قبول نمیکرد ولی اصرار کردم بره با مامانی و بابایی خودش پیش مامان بزرگش. امیدوارم بره و ...
23 شهريور 1391

اواسط هفته 22 و خداروشکر شروع ماه 6

سلام به روی ماه نی نی کوچولوی نازمون دیروز جمعه بود از قبل هم گفتم قراره بریم بله برون برای عمو حمید و عاطفه دختر خاله من. رفتیم و مراسم برگزار شد. قرار شد روز عید غدیر هم روز عقدشون باشه. شب هم مامانی و بابایی اومدن خونه. خوابیدیم  ساعت ٧ صبح بیدار شدم هنوز چشمامو باز نکرده طبق عادت خودمو کشیدم که یه دفعه پشت پام گرفت . از درد زیاد فقط داشتم آروم ناله میکردم که بابایی نترسه و بیدار بشه. ولی نمیتونستم تحمل کنم ماساژ میدادم بعد چند دقیقه درد کم شد وپام شل شد .گفتم یک کم بخوابم که تا دراز کشیدم بازم پام دردش شروع شد ولی دیگه نشد تحمل کنم با گریه بابایی رو صدا زدم اونم ازترس پرید گفت چی شد گفتم پام گرفته ماساژداد تا بازم بعد چند ...
11 شهريور 1391

کوچولوی 22 هفته ای ما

سلام به وروجک مامانی و بابایی چند روزه میخوام بیام اتفاقای این چند روزو بنویسم ولی تنبلی میکنم. چند روز پیش قرار شد عمو حمید داماد بشه.هورااااااااااا قبلا یه بار رفتیم خواستگاری و قرار بود بله برون بعد ماه رمضان باشه. عروس خانمم که دختر خاله من هست . روز جمعه میریم خونشون. پسر گل منم که باهامون میادو از تو دل مامانش کلی خوشحالی میکنه. نفس مامان میدونی چقدر دوست داریم؟ مونیکا جونم که دیگه دل تو دلش نیست تا تو بیای. مامان بابای من و بابایی و داییو عمو و عمه هم همینطور. دختر عمت آتنا جونم همینطور. تازگیها هم که تا مامانی یه چیزی میخوره شروع میکنی به ورجه وورجه. فکر کنم خیلی شکمویی.تکوناتم داره خیلی بیشتر میشه. خیلی واضح شده. &nb...
8 شهريور 1391