آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

آرتین کوچولوی مامانی و بابایی

دو ماهگی و واکسن زدن فسقلی

سلام آرتینم قشنگ مامان 10 روزه نیومدم برات چیزی بنویسم. بعد از افتادن حلقه که روز 8 ختنه بود مامانی رفت خرید و تو پیش بابایی و عمه مریم موندی. خیلی هم گریه کردی. منم نمیدونستم ناراحتی هر چی زنگ میزدم بابایی میگفت خوابی و اذیت نمیکنی تا من راحت خرید کنم وقتی اومدم دیدم داری گریه میکنیو یه کوچولو شیر خوردیو تو بغلم خوابیدی از ساعت 5 تا 10 شب. حتما دلت برای مامانی تنگ شده بود منم همینطور. یه بارم پیش مامانی من موندی من با خاله مونیکا رفتم خرید.دست عمه جونو مامانی منو باباییت درد نکنه. امروزم که 62 روزه شدی و واکسن دو ماهگیتو زدیم. وقتی داشتم آمادت میکردم بغض کردی خانم دکتر گفت مگه میفهمه . گفتم آره پسرم از وقتی ختنه شده از غریبه ها میتر...
12 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام وروجک مامانی نفسم امروز ٥٢ روزه شدی. و ٨ روزه ختنه شدی اولش خیلی سخت بود ولی با اینکه حلقه هنوز نیوفتاده ٣ روزه بهتری. سرماخوردگیتم بهتر شده بود ولی از دیشب دوباره برگشته انگار شدید شده. نزدیک عیده و همه مشغول خرید و خونه تکونی ولی تو وروجک نه وقت خرید برای من گذاشتی نه خونه تکونی. یه بار با خاله مونیکا رفتم و مامانی تو رو نگه داشت ولی هیچی نتونستم بخرم از بس سخت میتونم چیزیو انتخاب کنم. لباسی رو هم که تو سیسمونی برات خریده بودیم که عید بپوشی الان اندازته و تا یک ماه دیگه کوچولو میشه. مجبورم برای تو هم بازم برم خرید. وقت هم که کمه . قراره یه روز بزارمت پیش مامان بابایی یا عمه مریم و برم خرید برای تو و خودم. چه زود سال ٩١ گذشت. اولین...
2 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام آرتین مامان و بابا هر روز که میگذره بیشتر من و بابایی رو میشناسی. امروز ٤٨ روزه شدی مامانی. با چشات مارو دنبال میکنی. میخندی گاهی تو خواب گاهی بیداری. وقتی صدای مامانی منو پشت تلفن میشنوی خیلی دقت میکنی و میخندی. صدای خاله مونیکارو هم میشناسی. همش دوست داری یکی باهات بازی کنه. روزای خیلی سختش داره تموم میشه. دیگه حلقه ختنتم بیوفته و واکسن دو ماهگیتم بزنی راحت میشی گلم. نزدیک عیده. اولین عید ٣ نفری خانوادمون. من و تو و بابایی. ...
28 بهمن 1391

مشرف شدن آرتین کوچولو به دین اسلام

سلام آرتین مامانی و بابایی   روز 25 بهمن پسر گلم ختنه شد.45 روزگی. دل ما هم براش کباب شد. وقتی بردمت لباساتو در آوردم بری تو اتاق عمل تازه بیدار شده بودی. منو بابایی بیرون منتظر موندیم. دو تایی صداتو میشنیدیم همش دعاد میکردیم زودتر تمام بشه. وقتی آوردنت و بابایی بغلت کرد با نگاهات به ما میگفتی که چرا منو تنها گذاشتین. خیلی شب و روز سختی بود. الانم روی پاهام گذاشتمت.خیلی کم میخوابی. 1 روز و 1 شب گذشته هنوزم سختته . دیروز روز ولنتاین هم بود . ولنتاینت مبارک. ...
26 بهمن 1391

فقط 1 روز مونده

آریان جونم سلام فقط یک روز مونده ببینیمت. دیگه امروزشنبه 9دی آخرین روز دو نفری بودن منو بابایی هست. خدا کنه فردا راحت بیای دنیا . خوشحالم که اولین کسی هستم میبینمت و تو هم اول مامانی رو میبینی. دیشبم حسابی تو دل مامانی تکوناتو خوردی دیگه فهمیدی باید خونه کوچولوتو ترک کنی بیای پیش ما. برای دیدنت همه لحظه شماری میکنن. امیدوارم هم ما پدرو مادر خوبی برای تو باشیم هم تو برای ما. البته من و بابایی کلی برات برنامه های خوب داریم تا تو رو به بهترین نحو بزرگ کنیم تا بشی افتخار ما.                            ...
9 دی 1391

انتظار های آخر

سلام آریان گلم!   تو این دو سه هفته هر کاری کردم عکسای سیسمونی رو بزارم چون حجمش زیاد بود نشد. ایشالا میزارمشون. هر هفته سه شنبه ها روز خوبی بوده چون هم یک هفته دیگه تموم میشده هم پیش دکتر میرفتیم. خداروشکر همه چی خوبه و تو سونو قدت که خیلی بلند بود و موهای خوشگل و پرتو دیدم. هر بارم میریم دکتر خانم دکتر میگه چه قد بلندی داره این پسر کوچولو. معاینه که میکنه با پاهای کوچولوت محکم میزنی به دست خانم دکتر که باعث خندمون میشی. شیطونم که هستی. دیگه چیزی نمونده 10 دی قرار شد ساعت 8 صبح بیمارستان باشیم تا دیگه بیای پیشمون. اول دوست داشتم 5 دی تولد مسیح بغلت کنم ولی خانم دکتر گفت اگه 10 دی باشه بهتره ریه هاتم کاملتر میشه. همه دارن انتظ...
1 دی 1391

من و آریان در هفته 34 و حرفای دلم برای خانوادم

  سلام آریان کوچولوی قشنگم   امروز ٢ آذر ٩١ هست.و در هفته ٣٤ هستی عزیزکم. چند روز پیش رفتم دکتر . خداروشکر همه چی خوب بود. دو هفته دیگه باید برم پیش دکتر. دیگه آخراشه عزیزم. از هفته ٢٥ به بعد خیلی تند داره میگذره. باورم نمیشه حدود ٥ هفته دیگه میای بغلمون. من همش تورو تصور میکنم چه شکلی هستی. هی نی نی هارو به بابایی نشون میدم میگم فکر کنم این شکلی باشه. مونیکا و مامانی منم همش تورو تصور میکنن میگن خیلی خوشگل میشی. از هفته ١٤ که تکوناتو واضح حس کردم هر روز و هر هفته محکمتر تکون خوردی. از وقتی سرت چرخیده که دیگه دلمو فشار بیشتری میاری. گاهی طوری تکون میخوری که دل مامانی یه ور میشه. هر جا میرم همش دلمو نگاه میکنم. هر وقتم باه...
2 آذر 1391

انتخاب اسم پسر گلم

امروز ١٧ آبان هست و دیروز پیش دکتر بودم که سونو رو دید گفت همه چی خوبه. خداروشکر پسر گلم حسابی تپلو شده. کلی هم داری تو دل مامانی شیطونی میکنی. سرتم چرخیده رفته پایین و داری آماده میشی بیای پیشمون. من بیشتر به سمت چپ میخوابم ولی وقتی خسته میشم تا برمیگردم سمت راست اینقدر سرتو تکون میدی که دلم نمیاد اذیت بشی برمیگردم به همون سمت چپ. خیلی وروجک شدی مامانی. بعد این همه مدت بالاخره اسمتو انتخاب کردیم اگه پشیمون نشیم . دیگه با اسم جدیدت با هات صحبت میکنم پسر گلم.امیدوارم از اسمت خوشت بیاد . معنی اسمتم پسر آریایی هست.                     آریا...
17 آبان 1391

بدون عنوان

سلام پسر طلای من امروز ٦ آبان هست و با حساب خودم ٢٩ هفته و ٤ روزه هستی عزیزم. ولی دوروز پیش رفتم سونو و گفتن شما اندازهات به ٣٠ هفته میخوره یعنی ماه ٧ رو با عجله پشت سر گذاشتی پسر گلم. ماشاءالله تپلو شدی. تو اینترنت خوندم باید هفته ٣٠ وزنت ١١٠٠ باشه ولی وزنت ١٥٥٠ بود. تاریخ زایمان هم ٢٠ دی بود که این بار تغییر کرد و شد ١٢ دی. منم که میخوام سزارین بشم و زودتر ببینمت احتمالا یک هفته زودتر میشه. ولی بازم با هم باید صبر کنیم. منکه وقتی بیای فکر کنم دلم برای این تکونای قشنگت تنگ بشه. دکتر گفت چرخیدی و سرت پایینه. ولی سرت تو پهلوی راستمه. مامانی تا به پهلوی راست میخوابه هی سرتو تکون میدی دیگه دلم نمیاد اذیت بشی همش به پهلوی چپ میخوابم. هفته...
6 آبان 1391

هفته 24

امروز پنج شنبه ٢٣ شهریور ٩١ هست و من کم و بیش با مامانم و مونیکا جونم مشغول خریدای پسر گلم هستیم. خیلی خرید کردیم ولی هنوزم مونده. تو این چند شب هم که اصلا نزاشتی خوب بخوابم همش بیداری ورجه وورجه میکنی. دکتر هم رفتم برای چکاب ماهیانه که گفت همه چی خوبه و ١٨ مهر برم دوباره . چون زیاد سونو رفتم گفت بهتره فعلا نرم. سونو سه بعدی هم که اصلا. مسافرتم مامانی و نی نی نمیتونن برن. البته هر دکتری یه نظری داره ولی دکتر شیخی گفت بیشتر حوادث برای مامان و نی نی هست بهتره نریم. منم گوش میکنم. دلم برای بابایی خیلی میسوزه. خیلی وقته همش کار کرده نیاز به استراحت داره. قبول نمیکرد ولی اصرار کردم بره با مامانی و بابایی خودش پیش مامان بزرگش. امیدوارم بره و ...
23 شهريور 1391