آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

آرتین کوچولوی مامانی و بابایی

اواسط هفته 22 و خداروشکر شروع ماه 6

سلام به روی ماه نی نی کوچولوی نازمون دیروز جمعه بود از قبل هم گفتم قراره بریم بله برون برای عمو حمید و عاطفه دختر خاله من. رفتیم و مراسم برگزار شد. قرار شد روز عید غدیر هم روز عقدشون باشه. شب هم مامانی و بابایی اومدن خونه. خوابیدیم  ساعت ٧ صبح بیدار شدم هنوز چشمامو باز نکرده طبق عادت خودمو کشیدم که یه دفعه پشت پام گرفت . از درد زیاد فقط داشتم آروم ناله میکردم که بابایی نترسه و بیدار بشه. ولی نمیتونستم تحمل کنم ماساژ میدادم بعد چند دقیقه درد کم شد وپام شل شد .گفتم یک کم بخوابم که تا دراز کشیدم بازم پام دردش شروع شد ولی دیگه نشد تحمل کنم با گریه بابایی رو صدا زدم اونم ازترس پرید گفت چی شد گفتم پام گرفته ماساژداد تا بازم بعد چند ...
11 شهريور 1391

کوچولوی 22 هفته ای ما

سلام به وروجک مامانی و بابایی چند روزه میخوام بیام اتفاقای این چند روزو بنویسم ولی تنبلی میکنم. چند روز پیش قرار شد عمو حمید داماد بشه.هورااااااااااا قبلا یه بار رفتیم خواستگاری و قرار بود بله برون بعد ماه رمضان باشه. عروس خانمم که دختر خاله من هست . روز جمعه میریم خونشون. پسر گل منم که باهامون میادو از تو دل مامانش کلی خوشحالی میکنه. نفس مامان میدونی چقدر دوست داریم؟ مونیکا جونم که دیگه دل تو دلش نیست تا تو بیای. مامان بابای من و بابایی و داییو عمو و عمه هم همینطور. دختر عمت آتنا جونم همینطور. تازگیها هم که تا مامانی یه چیزی میخوره شروع میکنی به ورجه وورجه. فکر کنم خیلی شکمویی.تکوناتم داره خیلی بیشتر میشه. خیلی واضح شده. &nb...
8 شهريور 1391

ترسیدن مامانی تو هفته 21

سلام به پرنس کوچولوی خونه ما. خوبی کوچولوی مامانی و بابایی؟ میدونی الان تو هفته 21 هستی . تو هفته گذشته من و بابایی داشتیم فیلم تماشا میکردیم که یه دفعه سر و صدای یه عروسی که همراه با آتیش بازی بود بلند شد من و بابایی خیلی ترسیدیم . اومدیم تو بالکن ولی من دلم درد گرفت و کلی ترسیدم ازین سرو صدا فکر کردیم جایی آتیش گرفته. شب بدی بود شما هم تا فردا ظهرش دیگه تکون نخوردی . ترسیدی عزیزم؟ رفتم دکتربعد هم سونوگرافی که دکتر گفت مشکلی نیست خداروشکر. ولی تو این چند روز هم خیلی پایین بودی. هر چی استراحت کردم نیومدی بالاتر دکتر گفت بهتره گن بارداری ببندم تا شما اذیت نشی. انگار تو هم مثل ما عجله داری ها. میخوای زودی بیای پیش ما؟ ولی باید چند ماه...
4 شهريور 1391

تولد بیست هفتگی پسر کوچولوی ما توی دل مامانی

سلام پسر کوچولوی شیطونم میدونی چرا گفتم شیطون؟ از بس تو دل مامانی داره ورجه وورجه میکنی. گاهی اوقات شبا که بیدار میشم میبینم تو هنوز بیداری داری تکون میخوری. ووروجک مامان و باباوقت خواب که همش در حال تکون خوردنی تا من خوابم میبره. هر وقت کم تکون میخوری من همش منتظرم تا تکون بخوری. خداروشکر میکنم که خدا به ما یه نی نی شیطون و بلا داده. امروز وارد هفته ٢٠ شدی عزیزم. دیگه ٤ ماه و نیمت تموم شد تولد ٢٠ هفتگیت مبارک عزیزم.من که خیلی خوشحالم نصف راه رو با هم رفتیم. ازین به بعد هم حسابی غذا بخور تا وقتی اومدی پیش ما تپلو شده باشی. برات داریم کلی چیزای خوشگل میخریم تا وقتی اومدی پیشمون ازشون استفاده کنی. منکه همش دارم به این فکر م...
25 مرداد 1391

دختر یا پسر

سلام به نی نی گولوی قشنگم دیگه فهمیدیم توی دل مامانی دختره یا پسر. چند دفعه پیش که رفتم سونوگرافی بند نافت نمیزاشت دکتر ببینه دختری یا پسر. خانم دکتر هم گفت هفته 18 معلوم میشه. با بابایی صبح روز 17 مرداد رفتیم سونو گرافی نیاوران خیلی شلوغ بود بابایی هم خیلی کار داشت ولی با صبوری نشستیم از ساعت یکربع به 10 تا 12و نیم نوبتم شد. رفتیم تو یه مانیتور روبروی من بود و آقای دکتر دونه دونه همه انداماتو بررسی کرد و به ما نشون میداد. دست و پاو قلب و معده و مغز و همه چیزت و بررسی کرد و گفت خداروشکر سالم سالمی. ما هم خوشحال شدیم بابایی اولین بار بود صدای قلبتو میشنید. ولی بعد هر کاری کرد نتونست ببینه دختری یا پسر. چون کف پاتو گذاشته بودی که معلو...
18 مرداد 1391

اولین تکونای نی نی ناز ما

سلام به نی نی گولوی عزیزم اولین روزی که تکوناتو حس کردم بیشتر شبیه بال زدن پروانه تو دلم بود از هفته 16 و کمی هم موج زدن که فکر میکردم حرکات روده هامه . بعد که شدید تر شد فهمیدم داری تو دلم حرکت میکنی خیلی حس قشنگیه. از هفته 18 کاملا حرکتا واضح شد و خیلی هم اکتیوی. تا وقتی بیدارم همش داری ورجه وورجه میکنی وقتی هم میخوابم تا چند دقیقه هنوز شیطونی میکنی.خوشحالم که توی دلمی. حسابی بازی کن تا وقتی بیای تو بغلمون ما هم باهات بازی میکنیم عزیزم. توی جای شلوغ که میریم خیلی تکونات بیشتر میشه. منم کلی با خودم میخندم همش انگار داری قلقلکم میدی. دوست داریم نی نی گولوی ما. ...
18 مرداد 1391

روزی که سونو وآز غربال رو به دکتر نشون دادیم

سلام به نی نی گولوی گلم مامانی دیروز ١٨ تیر رفت پیش دکتر تا دکتر سونو وآز غربالگری رو ببینه. گفت خدارو شکر تو سالم سالمی. ولی یه مشکل کوچولو هست برای مامانی که باید بره اتاق عمل تا سرکلاژ کنه. ولی من خودم میدونستم سونوگرافی که رفتیم اشتباهی عدد کانال سرویکسو داده. چون قبلش ٣٨ بود و تو اون سونو ٢٨ بود. و دکتر منو فرستاد سونو مجدد که خداروشکر تو این یکی همون عدد ٣٨ بود و کاملا طبیعی. امروز ٣ بار صدای قلب کوچولوتو شنیدم . باورم نمشه که قلب کوچولوی تو به این تندی میزنه. تا صدای قلبتو میشنیدم دلم میخواست تو بغلم بودی. از سونو گرافی رفتیم خونه مامانی من  و ٢ ساعتی اونجا بودیم و برگشتیم خونه. مامانی من و خاله مونیکا هم رفتن پارک طبق مع...
19 تير 1391

سونو گرافی و آز مایش غربالگری

عزیزم روز ٢٨ تیر رفتم پیش دکتر و فرستاد سونو و آزمایش غربالگری.البته نوشت برای روز ٦ تیر که اون موقع اولین روز هفته ١٣ هستی عزیزم. خاله مونیکا که دل تو دلش نبود ببینه معلوم میشه دختری یا پسر. مامان مامانی اون روز نامزدی دعوت بودن. منم برای ٥ عصر وقت سونو داشتم. با بابایی رفتیم . تو راه همش دعا میکردم سالم باشی و بتونم ببینمت. وقتی رسیدیم اونجا خلوت بود صدام زد منشی و من رفتم پیش دکتر و بابایی بیرون منتظر موند . دکتر خوب و مهربونی بود ولی اصلا حرف نمیزد . تا دستگاه رو گذاشت رو دل مامانی دیدمت. وای چقدر خوشحال شدم. یه نی نی ناز کوچولو تو دل منه. اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که چقدر شبیه کوچیکیای بابایی هستی. یادم رفته بود چیزی بپرسم یک...
17 تير 1391

سونو قلب

روز 6تیر 91 رفتم برای سونو قلب. خیلی نگران بودم ولی خداروشکر دکتر گفت همه چی خوبه وقلب کوچولوت میزنه. از دکتر خواستم صدای قلبتو بزاره بشنوم ولی دستگاهش صدارو نداشت. از خوشحالی به همه زنگ زدم خبرشو دادم . گفت الان اندازت 17 میلی متره .ازین به بعد تهوع مامانی شدید میشد و من اصلا دوست نداشتم غذا درست کنم یا بخورم. حدود 2 ماه تمام حالم بد بود. ولی به محض اینکه پا تو 4 ماه گذاشتی منم بهتر شدم. ...
17 تير 1391

اولین روزی که فهمیدیم اومدی تو دل مامانی

خیلی وقت بود این وبلاگ رو درست کرده بودم برای نی نی نازمون حدود ٢ ماه پیش. یعنی همون موقعی که تازه اومده بودی تو دل مامانی. خلاصه ای از اون روزا رو مینویسم و ازین به بعد هم همه خاطرات رو برات میگم تا برات بمونه و وقتی بزرگ شدی بیای بخونی و ببینی که روزایی که تو دل مامانی بودی چه اتفاقایی افتاد گلم. امروز ١٧ تیر ٩١ هست و من روزجمعه ١٥ فروردین فهمیدم تو دلمیو بابایی رو بیدار کردم و خبرشو بهش دادم. به خاله مونیکا هم یه اس ام اس دادم که خاله داره میشه و به مامانی خودم.همه خوشحال شدن. شبش اولین عروسی رو با هم رفتیم. و روز بعد هم با آز مایش دیگه مطمئن شدیم اومدی تو دلم. بعد هم دکتر رفتم و سونو گرافی که خیلی اون موقع کوچولو بودی. ...
17 تير 1391